داستان کوتاه سردشت کردستان
مصطفي حسن زاده سخت ترين و عذاب آور ترين روز عمرش را "هشتم تير ماه سال 1366" مي داند و مي گويد:
پس از اينكه از يافتن ساير عزيزانم در بيمارستان امام خميني نااميد شدم به بيمارستان 29 بهمن رفتم.
به محض ورود و درخواست از مسئوولين درباره كسب اطلاعي از سرنوشت ساير اعضاء خانواده، به سردخانه بيمارستان معرفي شدم.
در سردخانه بيمارستان 29 بهمن،برادرم علي را كه نوزده سال داشت و مادر بزرگم را يافتم.
نمي توانستم باور كنم كه بقيه اعضاي خانواده ام در صحت و سلامت باشند. دلهره عجيبي داشتم و مدام به خود دلداري مي دادم كه عمق فاجعه بيش از اين نيست.
تنها فكري كه به ذهنم مي رسيد، رفتن به سردشت بود و فوراً راه افتادم....